"سرنخ مشکی"
2020/10/2
سرش پایین بود و منتظر بود نفر اخر هم اون مکان رو ترک کنه تا
کمی با برادر عزیزش تنها باشه !
اما چه میشه کرد ؟ یه پسر که تازه به جوانی رسیده و توقعات خودش رو داره ، اما نه پدری هست که گردن بگیره نه مادری !! حالا بعد مدت ها داخل خونه بچگیاش تنهاست ! تنهای تنها !
-بهت افتخار میکنم عمو ! تو تو کل مراسم خم به ابروت نیوردی !
لبخند کوچیکی گوشه لبش رو کشید و به پسرک کوچولویی که شلوار مشکی پارچه ایش رو تو دست داشت نگاه کرد !
اون نمیدونست بعضی از دردا کمر خم میکنه نه ابرو ! ولی اون پسر بچه از کل دنیا چی میدونست ؟ تو پر قو بزرگ شده بود . همه که مثل اون نبودن که از شیش سالگی سخت زندگی کردن رو یادبگیرن !!
لبخندی که تنها گوشه لبش رو کشیده بود خوابید و سرش رو به طرف چپ خم کرد و کمی بالا اورد . دردی رو توی برامدگی بین شونه و گردنش حس کرد ، از صبح فقط با سر پایین و دست های گره خورده به نصیحت ها و کمک های ظاهری ملت گوش کرده بود . بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه .
بعد از اینکه اتاقک کوچیک عزاداری خالی شد ، به بیرون نگاهی انداخت ، خالی ! هیچکس نبود . بلاخره با دو زانو رو زمین افتاد و قطره اشک های بی صدا از حصار چشم های فرار کردن و پوست صورتش رو خیس کردن !
همینقدر راحت میتونست جای خالی برادرش رو حس کنه . برادری که تنها دارایی اون بود از این دنیای کثیف !
به عکس تک برادرش خیره شد و اشک هاش با شدت بیشتری ، قدم به قدم صورتش رو خیس میکردن .
-اندرو !
فقط یه نفر بود که تو کل زندگیش اینطور صداش میکرد و امکان نداشت الان اینطوری صدا شدن رو ازش بشنوه !
-منو ببین !
سرش رو به سمت صدا برگردوند ولی اشک هاش دیدش رو تار کرده بودن و اجازه نمیدادن حتا جنسیت شخص رو به روش تشخیص بده !
+هلو علیکم ، چخبر چیکارا میکنید ؟ (فکر میکنم وسط امتحانات باشید)
این اثر مال اول تابستون امسال بود نمیدونم چرا این تیکه اش رو خیلی دوست داشتم تقدیم بهتون با تماما کم وکاستی هاش 3>