۴ مطلب با موضوع «Momentary writings» ثبت شده است

"پسری در اتاق عزاداری"

 

"سرنخ مشکی"

2020/10/2

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • XtRoDiNarY
    • پنجشنبه ۱۴ دی ۰۲

    برو ببوسمش تا بمیرم اوژنی .

    _چی از جون من میخوای؟تا کی قراره بخاطر تو گریه کنم؟تا کی قراره بخاطر  تو آسیب ببینم؟

    با عصبانیت کف دستهاش رو به سینه ی تهیونگ کوبید و هلش داد، با تمام وجود داد زد تا از ریختن اشکهاش جلوگیری کنه.

    _مگه نگفتی دوستم نداری؟مگه نگفتی برم دنبال زندگیم؟منم رفتم...منم دوستت ندارم تهیونگ، دوستت...

    _دهنت رو ببند.

    با داد تهیونگ حرفش توی دهانش خفه شد، تمام میهمان ها در سکوت بهشون خیره شده بودن، هیچکس از اتفاقاتی که بین تهیونگ و جونگکوک افتاده بود خبر نداشت.اینبار تهیونگ صداش رو بالا برد و در برابر چشمهای غریبه ها حرف های دلش رو بیرون ریخت:

    _هرچقدر میخوای دروغ بگو...ولی نگو که من و دوست نداری...میخوای چیکار کنم؟میخوای جلوت زانو بزنم؟میخوای جلوی کل آدمایی که اینجا زندگی میکنن، داد بزنم که بهت نیاز دارم؟میخوای همه بفهمن که حاضرم واسه داشتنت به هرکس و ناکسی التماس کنم؟آره جونگکوکا...حاضرم واسه داشتنت به هر کسی التماس کنم....

    با چشمای پر از اشک قدمی به سمتش برداشت و صداش رو پایین تر برد و با بغض بدون اینکه به تمام آدم هایی که نگاهشون میکردن اهمیتی بده، گفت:

    _میخوای برگردم سئول؟میخوای تو رو با عشقت تنها بذارم؟پس من و بکش...برو جلوی چشمهای من ببوسش...اگه میخوای من و بکشی انقدر طولش نده،همین که لبهات و رو لب یکی دیگه بزاری مرگ من و میبینی...قول میدم بعدش دیگه من و نبینی...برو ببوسش تا باور کنم،مال من نیستی...

    توی یک متریش ایستاده بود و به چشمهای خیس از اشکش خیره شده بود،اولین قطره اشکش فرو ریخت و با بغض زمزمه کرد:

    _برو ببوسش تا بمیرم اوژنی..

    DESIREE

  • ۴
    • XtRoDiNarY
    • سه شنبه ۱۶ اسفند ۰۱

    HBD TO T

  • ۶
    • XtRoDiNarY
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱

    This City'

  • ۶
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • XtRoDiNarY
    • پنجشنبه ۱۵ دی ۰۱
    منوی وبلاگ
    موضوعات